• امروز : یکشنبه, ۲۶ مرداد , ۱۴۰۴
  • برابر با : Sunday - 17 August - 2025

تبریک روز پدر در وادی اموات

  • کد خبر : 2821
  • 25 دی 1403 - 23:53
تبریک روز پدر در وادی اموات
صدای نوحه‌ای سوزناک از گوشه‌ گورستان می آید. «پدر کاش بودی و از نزدیک روزت را تبریک می‌گفتم؛ اما نیستی و حالا آمده‌ام کنار قبرت تا تبریکم را روانه‌ات کنم.» این‌ها ترجمه بخشی از جملات این نوحه ترکی است؛ هرچند ادعایی ندارم که بتوانم سوز آن را هم در کلمات بگنجانم.

تبریزسخن– فائزه زنجانی: شب میلاد امام علی (ع) است. در یک گروه مجازی دوستانه، پیام‌های تبریک ولادت برای هم می‌فرستیم و یک‌دیگر را سفارش می‌کنیم به تبریک روز پدر و روز مرد به‌تمامی مردان خانواده.

ناگهان پیامی از سوی یکی از اعضا در گروه ارسال می‌شود. «دوستان لطفاً برای کسانی که پدرشان را از دست داده‌اند، امشب دعا کنید. شب‌وروز سختی است برایمان.»

همه ابراز همدردی می‌کنند و قول فاتحه و دعا می‌دهند در حق روح پدرش. ولی این پیام در ذهن من، جرقه‌ای می‌شود تا منتظر صبح بوده و در روز پدر، راهی وادی رحمت تبریز، وادی اموات شده و سری به پدران آسمانی بزنم.

صبح سوار ماشین شده و رادیو را باز می‌کنم. جالب است گوینده هم در طلب فاتحه‌ای برای تمامی پدران آسمانی است. به فال نیک می‌گیرم آن را.

نزدیک وادی رحمت تبریز شده‌ام. ترافیک مسیر ورودی بسیار بالاست. مثل‌ اینکه خیلی‌ها قصد کرده‌اند تا این روز عزیز را در کنار پدرانشان بگذرانند و از نزدیک، روز پدر را به پدری که حالا اسیر خاک شده، تبریک بگویند.

در طول مسیر هم بسیاری، خودروهایشان را کنار زده تا از بساط گل‌فروشی‌هایی که هر چندده متر یکبار، کنار جاده پهن شده، گل بخرند و دست‌خالی سراغ پدر اسیر خاکشان نروند..

گورستان شلوغ است. دانه‌های برف هم آرام‌آرام بر روی زمین می‌نشیند و هوا عجیب سوزوسرما دارد. اما همه این‌ها مانع نشده تا خیلی‌ها در این روز عزیز، سری به خانه اموات بزنند و برای درگذشتگان، فاتحه‌ای نثار کنند.

پیاده می‌شوم. سعی می‌کنم در همین مسیری که مابین قبرها گام برمی‌دارم، زبانم دائم بچرخد و اموات را به فاتحه و صلواتی مهمان کنم.

در همین حال، صدای یک نوحه ترکی که با سوز می‌خواند، ناخودآگاه من را به گوشه‌ای از قبرستان می‌کشاند. یک خانواده ۱۰ یا ۱۵ نفری هستند؛ زن و مرد و کودک‌ونوجوان. کنار یک سنگ قبر، با نوای آن نوحه، آرام اشک می‌ریزند.

نوحه‌خوان از قدر و منزلت پدر می‌گوید. «پدر کاش بودی و درحالی‌که به چهره‌ات نگاه می‌کردم، می‌گفتم روزت مبارک. اما نیستی و حالا آمده‌ام کنار قبرت تا این روز را به تو تبریک بگویم.». این‌ها تنها ترجمه بخشی از جملات این نوحه سوزناک است؛ قطعاً ادعا ندارم که بتوانم سوز آن را هم در قالب کلمات بگنجانم.

جلوتر نمی‌روم تا مزاحمشان نشوم و از همان دور نظر می‌کنم به‌تمامی عواطفی که یکجا سرریز می‌شود برای پدر خانواده.  کمی آن دور و اطراف می‌گردم. خانواده‌های زیادی آمده‌اند برای دیدن پدرشان ولو پدری که جسمش دیگر در کنارشان نیست.

خانواده دیگری را می‌بینم. چهار خانم هستند و ۵ دختر و پسر کوچک و نوجوان. سنگ قبری که کنارش ایستاده‌اند را می‌نگرم. چهره مردی را می‌بینم که یحتمل پدر این خانواده است. روی قبر هم اعداد را به‌سختی از آن فاصله می‌توانم بخوانم. « آرمیده: ۱۴۰۰٫۱۰٫۲۶٫»

سینی خرما و حلوا و شیرینی هم بر روی سنگ قبر خودنمایی می‌کند. پیش می‌روم. تسلیت و روحش شاد می‌گویم. سینی حلوا و خرما را به سمتم می‌گیرند.

از میان چهار زن، از جوان‌ترینشان می‌پرسم که مرحوم، پدرتان است؟ بله‌ای می‌گوید. برای اینکه بتوانم راحت‌تر صحبت کنم با او، خود را به‌عنوان خبرنگار معرفی می‌کنم. می‌گوید که چهار خواهر هستند و این بچه‌ها هم فرزندانشان.

«فردا سالگرد سومین سال از فوت پدرمان است. پدرمان حتی کوچک‌ترین مرضی هم نداشت. یکهو سکته کرد. باور کنید غممان مثل لحظه اول، سنگین و تازه است.» این‌ها را می‌گوید و اشک، امانش را می‌برد.

کمی که آرام‌تر می‌شود، سخنانش را از سر می‌گیرد. «پدرمان هیچگاه از ذهن و خاطر هیچ کداممان نمی‌رود. خدا رحمتش کند، سعی می‌کنیم با فاتحه و خیرات یادش کنیم. کار دیگری از دستمان برنمی‌آید..»

مقارن شدن روز پدر و سالگرد پدرشان، شاید برایشان کمی سنگین‌تر جلوه می‌کند. « امروز آمده‌ایم تا به ایشان تبریک بگوییم. اگر امروز بودند، دورشان جمع می‌شدیم و برایشان کادو می‌خریدیم. اصلاً دستشان را می‌بوسیدیم. فقط کاش بودند.»

سراغ مادر خانواده را می‌گیرم. «شکر خدا سایه مادر بر سرمان است. بعد از فوت پدر، ایشان واقعاً سختشان بود. از دیشب هم به نیابت از پدر و برای شادی روحش، رفته‌اند مسجد برای اعتکاف.»

« خدا قبول کند.» این را می‌گویم و خرمایی را که کمی پیش برداشته بودم، بر دهان گذاشته و شروع می‌کنم به فاتحه‌خوانی.

گوشه دیگری از قبرستان، زن میان‌سالی را می‌بینم که مفاتیح به دست، بر سر قبری نشسته و «یاسین» می‌خواند یا شایدم «الرحمن».

پیش رفته و به او هم تسلیت می‌گویم. صاحب قبر پدرش است. می‌گوید که ۵ سال است که پدر را از دست داده و امروز به مناسبت روز پدر، آمده تا خلوتی با او داشته باشد.

در لابه‌لای حرف‌هایش متوجه می‌شوم که ازدواج کرده و عروس و نوه دارد اما باز هم محبت پدر برایش یک چیز دیگر است.

می‌پرسم که اگر زنده بودند، امروز چه می‌کردید برایشان؟ با بغض می‌گوید که تنها افسوس برایش مانده و کاش پدرش زنده بود و از نزدیک به دیدارش رفته و دست‌وپایش را می‌بوسید.

« فکر می‌کردم تا ابد زنده خواهد بود. کاش زمانی که زنده بود، بیشتر قدردان این نعمت بودم.» این را که می‌گوید، بغض زن تبدیل به هق هق گریه می‌شود.

گوشه دیگر هم زنی است که بسته کیکی بر دستش دارد. پیش می‌آید و کیکی تعارف کرده و می‌گوید لطفاً برای پدرم فاتحه بخوانید. سر صحبت را باز کرده و می‌فهمم قبری که بر سرش ایستاده متعلق به پدر و پدربزرگش است.

پدرش سال ۹۸ فوت شده و زن برای تبریک روز پدر امروز بر سر مزار آمده است. « بعد از ۵ سال هنوز هم وقتی خانه پدری‌ام می‌روم، تحمل جای خالی‌اش سخت است برایم.»

امروز وادی رحمت تبریز از این صحنه‌ها پر است. قدم برمی‌دارم به سمت گلزار شهدا. زن میان‌سالی، گل‌های پرپر شده را بر سنگ مزار شهیدی می‌چیند. از سال شهادت شهید و سن زن، حدس می زدنم که شاید مزار متعلق به برادرش باشد. حدسم درست است. می‌گوید که برادرم جای پدرمان بود و امروز وظیفه داشتم به دیدنش بیایم.

گوشه دیگر گلزار شهدا هم زن جاافتاده‌ای تکیه بر عصایش زده و به همراه زن جوان دیگری بر سر مزاری ایستاده‌اند. پیش می‌روم و می‌فهمم یکی مادر و دیگری خواهر شهید است. مادر می‌گوید که پسر شهیدش از آن مردهای روزگار بوده است و امروز به مناسبت روز مرد آمده به دیدنش.

«فرزند بزرگم بود. به‌خاطر علاقه زیادی که به او داشتم، گفتم نرو جبهه. گفت مادر اگر مرگ در قسمتم باشد، در اثر تصادف می‌میرم و یا شب خوابیده و صبح بلند نمی‌شوم. بگذار بروم و در راه خدا، بمیرم.» پسر می‌رود و بعد از ۹ سال مفقودالاثر بودن، پیکرش برمی‌گردد.

حالا دیگر وقتش شده که خودم هم بروم سر مزار یک پدر خاص. پدر معنوی آذربایجان‌شرقی؛ شهید آل هاشم.

اطراف مزار پر از آدم است؛ جوان و پیر. بر روی سنگ قبر هم انواع مختلفی از گل‌ها در رنگ‌های زیبا خودنمایی می‌کنند. انگار دیر کرده‌ام و قبل از من خیلی‌ها آمده‌اند برای تبریک روز پدر.

هوا همچنان سرد است. در گوشه‌ای دیگر اما، بساط چای داغ پهن است. یک چایی از سینی برمی‌دارم. دخترکی از آن طرف خیابان به سراغم می‌آید. «خاله بفرما خرما؛ برای روح بابایم فاتحه‌ای بخوان.»

خودم می‌خوانم و قول می‌دهم که در گزارشم نیز بنویسم: « شما هم بخوانید فاتحه‌ای؛ برای تمامی پدران آسمانی…»

لینک کوتاه : https://tabrizsokhan.ir/?p=2821

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.