تبریزسخن- فاطمه حامد فرشبافی: دارم قدم میزنم. هوا سرد است. اینروزها تبریز با اینکه زمستان مهمانش بوده اما برف چندانی به خود ندیده است. این سرما با جشن های ماه شعبان که یکی پس از دیگری دلربایی میکنند، چندان رخ نشان نمی دهد و بهتر است، بگویم حتی باعث گرمی دلهای مردم هم شده است.
شور و شوق مردم موقع ریسه بندی خیابان ها را که می بینم، ته دل ذوق می کنم. این روزها که مردم بیشتر درگیر مضیقه های مادی هستند و سیب زمینی برایشان میوه استوایی شده و در قفسه های مغازه ها خوش رقصی میکند، باز از پول بخور نمیرشان میگذرند و در کارهای معنوی پیشرو هستند.
دو سه روزیست که از جشن پرشکوه ۲۲ بهمن می گذرد. مردم هر سال با هر شرایط آب و هوایی و با هر مشکل اقتصادی باز پای انقلابشان می ایستند و هر سال باشکوه تر از سال قبل در راهپیمایی شرکت کرده و نقطه ضعفی به دشمن نشان نمیدهند که مبادا خیال باطل کند.
آری! این مردم پای همه چیز می ایستند؛ پای اعتقاداتشان، پای کشورشان، پای مهدیشان.
مردمی که با سخنرانی رهبرشان در مورد کمک به محور مقاومت از طلا و پول و جانشان میگذرند، مگر از دشمن ترسی دارند؟
دشمن هم حتما حساب کار دستش آمده است و میداند که این ایران قوی، مردمی قوی دارد. چه عزتمند است ایران و چه غرور آفرینند این مردم.
کمی جلوتر غلغله است. نزدیک تر که میروم میبینم، پسر بچه ای شال کلاه کرده است و شکلات پخش میکند. جوری با ذوق اینکار را انجام میدهد که انگار قهرمان جهان شده و مردم برای تبریک به او به صف ایستاده اند.از لبانش که هیچ، بلکه از چشمانش هم شادی می بارد.
جلوتر میروم تا بلکه شکلاتی هم نصیب من شود؛ از او می پرسم که این شکلات ها برای چیست. “برای آقایمان، مهدیاست.” این را از ته دل می گوید و شاکی می شود که مگر نمیدانی نیمه شعبان است؟ تبسمی میکنم و با گفتن خدا قبول کند، خنده بر لبانش می نشانم. با نیت ظهور آقا شکلات را نوش جان می کنم.
گویی همه در تلاطم هستند. شهر تبریز که سالیان سال در مسائل معنوی پیشتاز بوده، رنگ و بوی دیگری گرفته است و در پس چراغانیها، خیابان و کوچه ها چون خورشید میدرخشد.
در حال گذر از خیابان، صدای پیرمردی به گوشم می رسد. صورتم را که به طرفش برمیگردانم، مردی را میبینم که از چروک های صورتش پیداست که نیمه ی شعبانهای بسیاری دیده است. کنار خیابان در صندلی کوچکی نشسته و با مردی دیگر در حال صحبت است . میگوید: همه در حال ابراز ارادت به مولایمان هستند و هر کس در حد توان، ارادتش را ثابت میکند. یکی از جانش میگذرد و دیگری از مالش. راست هم میگوید. از کنارشان عبور میکنم.
خانه ای میبینم که درش سرتاسر باز است. از داخل خانه صدای دیگ های روسیاهی می آید که قرار است با پختن آش نذری، روسفید شوند.
مادری، جلوی در با چند بسته نخود پخته ایستاده و از صاحب خانه میخواهد با ریختن نخودهایش در آش نذری، او را هم در ثواب این کار شریک کند.
برخی هم علاوه بر نذری دادن، صندوقی تهیه کرده اند تا مردم، صدقات خود را به نیت ظهور، روانه ی صندوق کنند تا شاید با کمک خود، مرهمی بر دل نیازمندان باشند. مردم سر هر خیابان، محلی برای پخش نذری مهیا کرده اند. صدای نورافشانی ها حتی در خانه ها هم به گوش می رسد. فشفشه و نورافشانی در خیابان ها باعث شده تا عطش آدمها برای ظهورش بیشتر شود.
مهدی جان! من می دانم و مطمئنم که تو با آمدنت، دنیا را نیز همچون بهشت، درخشان میکنی. می دانم که همه و همه با هر صورت و سیرتی، از ته دل، صاحب زمانشان را میخواهند.
مهدی جان! ای فدای چشمان اشکبارت، ما بندگان گنهکار در پس قلبهای آلوده، باز تو را میخواهیم. گناههایمان را نادیده بگیر و بیا و پا بر چشمانمان بگذار که تو خود می دانی، ظهورت، دوای تمامی دردهاست. جهان به ستوه آمده از ظلم های فراوان و کودک کشی های بسیاری که شده و آسمان، دیگر یارای گریستن ندارد.
بیا و خونخواه کودکان و شهدای کربلا شو و دل پر درد ما را آرام کن. بیا که همه تو را می طلبند مهدی جان…