• امروز : دوشنبه, ۲۷ مرداد , ۱۴۰۴
  • برابر با : Monday - 18 August - 2025

امام جمعه‌ای که نمی‌خواست فرزندانش «آقازاده» باشند!

  • کد خبر : 4507
  • 25 اردیبهشت 1404 - 10:01
امام جمعه‌ای که نمی‌خواست فرزندانش «آقازاده» باشند!
برای تمام مردم آذربایجان‌شرقی، یک «پدر معنوی» ‌بود و برای تک پسرش یک «بابا»ی به تمام عیار! بابایی که در طول زندگی‌اش اجازه نداد پسرش، یک آقازاده بار بیاید.

به گزارش تبریزسخن: مردم تبریز به او «امام شنبه تا جمعه» می‌گفتند. حضور و وجودش در زندگی مردم تنها به یک سخنرانی نماز جمعه مختصر نمی شد.همراه بود با زندگی تک تک‌شان؛ در کوچه‌ها، بیمارستان‌ها، آسایشگاه‌ها، کنار کارگران، هنرمندان، همه و همه. به معنای واقعی کلمه، مردمی بود. سوار تاکسی و اتوبوس می‌شد، مثل دیگر مردم شهرش. برای خرید، خود به مغازه می رفت، مثل دیگران. دستور جمع‌آوری نرده‌های مصلا را می داد چرا که طاقت نداشت، حصاری کشیده شود بین خود و مردم شهرش. مردی که برای همه مردم شهر، پدر بود با تمامی مردم شهر به فراخور سن، رفیق بود و البته برای همه پدری می‌کرد. با کودکان همبازی میشد و بغل‌شان می گرفت، درخواست نوجوانان برای انداختن یک عکس مشترک را قبول می‌کرد، دغدغه های جوانان را می شنید و برایشان چاره اندیشی می کرد، پای حرف سالمندان می نشست و دمخور بود با تک تکشان. اینکه به عنوان «پدر معنوی مردم آذربایجان‌شرقی» نامیده شد، سخنی به گزافه نیست قطعا. این را می‌شد روز تشییعش دید. آن روزی که مردم استان همه به رسم وداع با پدری مهربان آمده بودند و همگی اشک می ریختند؛ همچون اشکی که چشم هر انسانی برای عزیزانش جاری می کند. دعاها و اشک‌های مردم در فراق پدر معنوی‌شان البته برای دیدن عشق مردم به آیت الله شهید سیدمحمد علی آل‌هاشم حتی نیاز به دیدن مراسم تشییع هم نبود. دل‌نگرانی.ها، دعاها، دلهره‌ها و در نهایت اشک های مردم استان در روز ۳۰ اردیبهشت و پس از شنیدن حادثه سقوط بالگرد کافی است برای اثبات این ادعا.

 

 

حالا در سالگرد سقوط بالگرد شهدای خدمت، به سراغ فردی می روم که «تک پسر» بود برای پدر معنوی آذربایجان‌شرقی. می روم تا شهید آل هاشم را از زبان کسی بشنوم که نه در تریبون و قاب تلویزیون بلکه از نزدیک لمس کرده بود محبت و عشق پدر را. پدر از زبان پسر! پسر را که می‌بینم، پدر زنده می‌شود برایم. یک لبخند آشنا با همان چشمان پرمهر و البته آرامشی بی‌انتها، می‌گوید: «بابا توی خانه هم مثل بیرون بود؛ بی‌ادعا، صبور، خستگی‌ناپذیر. اگر تلفنش زنگ می‌خورد، می‌گفت که شاید کسی مشکلی دارد، بگذار جواب بدهم. گاهی می‌دیدیم چند ساعت از شب گذشته اما هنوز در حال پیگیری مشکل فرد و یا خواندن نامه‌های مردم است.» آنچه در ادامه می‌آید، بخش اول از روایت زندگی پدر معنوی آذربایجان شرقی است از زبان «سید محمدمهدی آل‌هاشم»، تک پسر بابا! پدر دو فرزند دارد. یکی دختر و دیگری پسر؛ اما دو فرزند دیگر هم داشته که از دست داده است. « بابا همیشه با لحن خاصی می‌گفت که محمدمهدی، فرزند چهارم من است. شاید شناسنامه‌ها چیز دیگری می‌نوشتند، اما دلِ بابا، دو فرزند از دست‌رفته را هم همیشه کنارمان می‌دید.»

 

 

پدر یک نظامی اما در خانه تنها یک «بابا» بودپدر، مرد ارتش بوده و طبیعی است که نظم در تمامی کارهایش به چشم بخورد اما طبق گفته پسر، به خانه که می آمد، فقط یک «بابا» بود. «درست است که همه می‌گویند پسرها بیشتر به مادر وابسته‌اند، اما من از همان کودکی، تمام دلم با بابا بود. در کارها با من مشورت می کرد و بسیاری از آنان را به من می سپرد. حتی وقتی اختلافی پیش می‌آمد، نمی‌گذاشت پنج دقیقه هم بگذرد؛ زنگ می‌زد، صدایم می‌زد، تا دل من را به دست بیاورد.» پسر همراه همیشگی پدر! «با هم می‌رفتیم، با هم برمی‌گشتیم، با هم می‌خندیدیم، با هم دعا می‌خواندیم. وقتی مادرم سال ۹۱ برای حج رفت، از دانشگاه مرخصی گرفتم تا بابا تنها نباشد. هنوز وقتی لباسش را می‌بینم، بویش را حس می‌کنم و دلم می‌لرزد.» پدری که احترام سرباز صفر را هم داشت پدر با سرباز صفر همان‌طور سلام و علیک می‌کند که با فرمانده ارشد. « بابا دلش نمی‌آمد کسی به خاطر او ساعت‌ها زیر آفتاب منتظر بماند. همیشه می گفت که سربازان، جوان هستند و ممکن است زود خسته ‌شوند. نباید آنان را اذیت کرد.» یک شام و هزار خاطره از پدر! طبق گفته پسر، پدر اغلب در ماموریت بوده و اگر هم در خانه می‌ماند، از صبح زود تا آخر شب مشغول کار است. « شب ها جریان یک وعده شام تفاوت داشت با همه زمان ها. حضور بابا در همان دقایق کوتاه و کنار سفره، یک دنیا برایمان ارزش داشت. در همان لحظات کوتاه، همه افراد خانواده دور هم خوش بودیم، می‌گفتیم و می‌خندیدیم.»

 

 

پدری که نمی‌خواست فرزندانش «آقازاده» باشند!پدر، فرزندانش را در یک مدرسه معمولی ثبت‌نام می‌کند؛ درست مثل آدم‌های معمولی! « بابا عضو شورای اولیاء و مربیان بود و با همه معلمان گرم می‌گرفت. مدیرمان طبق گفته خودش، آدم مذهبی نبود اما کم کم مجذوب منش بابا شده بود. در تمامی این مدت بابا نگذاشت که فرزندانش، آقازاده بار بیایند.» پدری روحانی که فرزند را وادار به تحصیل در حوزه نمی‌کند «هم بابا و هم بابابزرگ، دل‌شان می‌خواست به حوزه بروم. کتابخانه‌ی خانه‌ی بابابزرگ پر بود از کتاب‌های دینی، فلسفی و عرفانی و همیشه به من می گفتند که همه این کتاب‌ها برای توست.»
پسر اما رشته معماری را انتخاب می کند و پدر و پدربزرگ هم در این راه مخالفتی با او ندارند؛ به تصمیمش احترام گذاشته و برایش دعای عاقبت به‌خیری می کنند. سفر خانوادگی پدر! پدر فرصت آنچنانی برای سفر با خانواده ندارد بلکه فقط در ایام خاص، با همسر و فرزندان راهی مشهد می‌شود. « بابا در مشهد، ما را در مهمانسرا می‌گذاشت و خودش به پادگان‌ها می‌رفت. شب که برمی‌گشت، با خستگی می‌گفت که من سرباز ولایت بوده و نمی‌توانم حتی اینجا هم از کار خود دست بکشم.» خط قرمز پدرپس از انتخاب پدر به عنوان نماینده ولی فقیه در آذربایجان‌شرقی، پسر و دختر در تهران می مانند اما دل مادر رضا نمی‌دهد به تنها گذاشتن همسرش و چمدان را می بندد و راهی تبریز می‌شود. « مامان اگر کاری داشت، هرگز سوار ماشین دفتر نمی‌شد. حتی اگر باران می‌بارید یا راه دور بود، با ماشین شخصی بابا می‌رفت. خط قرمز بابا، بیت‌المال بود؛ خطی که هیچ‌کس حق نداشت حتی نزدیکش شود.» پدر اجازه ورود پسر به کار دولتی را نمی‌دهد! «بابا هیچ‌وقت نگذاشت در کار دولتی قدم بگذارم. می‌گفت که اگر چنین کاری کنی، مردم فکر می‌کنند به خاطر من است.»؛ پسر بنا به توضیه پدر، سراغ کار دولتی نمی رود و نمایندگی کوچک بیمه در تهران، می شود مسیر گذران زندگی‌اش.
فرزندان از قرار گرفتن جلوی لنز دوربین منع می‌شوندپسر بارها برای دیدن پدر و به شوق همراهی با او، روانه تبریز می‌شود اما کافی‌است که در این همراهی‌ها، عکاسی با دوربین ظاهر شده و یا مسؤولی، پیش آنان بیاید. اینجاست که پدر وارد عمل شده و با لحنی پدرانه می‌گوید: «مهدی، جلو نایست. برو عقب.» «این جمله برایم شد مثل یک دستورالعمل همیشگی. کم‌کم، حتی قبل از اینکه بابا چیزی بگوید، خودم عقب می‌ایستادم».دور از لنز دوربین و دور از قاب عکس‌هالباس روحانیت پدر بخشی از وجودش بود پدر همواره لباس روحانیت به تن دارد؛ گویی که این لباس، بخشی از جان و وجودش شده باشد. «هیچ‌وقت بابا را با لباس شخصی ندیدم. حتی در سفرها هم اگر عمامه را از سر برمی‌داشت، تنها برای دقایقی کوتاه و آن هم در درون ماشین بود.»
پدر استاد بزرگ تنیس روی میز بود«بابا عاشق ورزش بود اما پینگ‌پنگ برایش جایگاه ویژه‌ای داشت. راکت را که به دست می‌گرفت، دیگر آن روحانی آرام نبود؛ می‌شد یک استاد ماهر با تمرکز و چابکی حیرت‌انگیز. بابا علاوه بر ترغیب من به این ورزش، با الهام از سفارش پیامبر اکرم (ص)، من را به سوی سه ورزش کشاند: اسب‌سواری، تیراندازی و شنا.»
مشاعره پدر با عروس!پدر اهل شعر و ادبیات است و گاه بی‌مقدمه شعری می‌خواند که حال همه خانواده را تغییر دهد. «همسر من هم عاشق شعر است. گاهی میان‌ او و بابا، مشاعره درمی‌گرفت. یک‌بار در مسیر تهران تا تبریز، همسرم فارسی می‌خواند و بابا با شعر ترکی جواب می‌داد. رقابت شیرینی بود بین‌شان.»
پدری که این بار نقش پدربزرگی به خود گرفته است، دلش برای نوه‌ها می تپد. «صدای خنده و جیغ بچه‌ها، خانه را پر می‌کرد. شلوغ می‌کردند، می‌دویدند، بالا و پایین می‌پریدند. بابا فقط می‌خندید و آرام نگاهشان می‌کرد. هیچ تشری هم در کار نبود.»
خاطرات پسر از پدر، تمام ناشدنی می‌آیند. گویی پسر با وجود اینکه تنها ۲۹ سال در کنار پدر بوده اما به اندازه صدها سال از او، خاطره دارد در دل و جانش. در بخش بعدی از گفتنی‌های «سیدمحمدمهدی آل‌هاشم»، فرزند شهید آیت‌الله «سیدمحمدعلی آل‌هاشم»، پلی خواهیم زد به وضعیت پسر پس از شهادت پدر!
لینک کوتاه : https://tabrizsokhan.ir/?p=4507

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.