به گزارش تبریزسخن: مردم تبریز به او «امام شنبه تا جمعه» میگفتند. حضور و وجودش در زندگی مردم تنها به یک سخنرانی نماز جمعه مختصر نمی شد.همراه بود با زندگی تک تکشان؛ در کوچهها، بیمارستانها، آسایشگاهها، کنار کارگران، هنرمندان، همه و همه. به معنای واقعی کلمه، مردمی بود. سوار تاکسی و اتوبوس میشد، مثل دیگر مردم شهرش. برای خرید، خود به مغازه می رفت، مثل دیگران. دستور جمعآوری نردههای مصلا را می داد چرا که طاقت نداشت، حصاری کشیده شود بین خود و مردم شهرش. مردی که برای همه مردم شهر، پدر بود با تمامی مردم شهر به فراخور سن، رفیق بود و البته برای همه پدری میکرد. با کودکان همبازی میشد و بغلشان می گرفت، درخواست نوجوانان برای انداختن یک عکس مشترک را قبول میکرد، دغدغه های جوانان را می شنید و برایشان چاره اندیشی می کرد، پای حرف سالمندان می نشست و دمخور بود با تک تکشان. اینکه به عنوان «پدر معنوی مردم آذربایجانشرقی» نامیده شد، سخنی به گزافه نیست قطعا. این را میشد روز تشییعش دید. آن روزی که مردم استان همه به رسم وداع با پدری مهربان آمده بودند و همگی اشک می ریختند؛ همچون اشکی که چشم هر انسانی برای عزیزانش جاری می کند. دعاها و اشکهای مردم در فراق پدر معنویشان البته برای دیدن عشق مردم به آیت الله شهید سیدمحمد علی آلهاشم حتی نیاز به دیدن مراسم تشییع هم نبود. دلنگرانی.ها، دعاها، دلهرهها و در نهایت اشک های مردم استان در روز ۳۰ اردیبهشت و پس از شنیدن حادثه سقوط بالگرد کافی است برای اثبات این ادعا.
حالا در سالگرد سقوط بالگرد شهدای خدمت، به سراغ فردی می روم که «تک پسر» بود برای پدر معنوی آذربایجانشرقی. می روم تا شهید آل هاشم را از زبان کسی بشنوم که نه در تریبون و قاب تلویزیون بلکه از نزدیک لمس کرده بود محبت و عشق پدر را. پدر از زبان پسر! پسر را که میبینم، پدر زنده میشود برایم. یک لبخند آشنا با همان چشمان پرمهر و البته آرامشی بیانتها، میگوید: «بابا توی خانه هم مثل بیرون بود؛ بیادعا، صبور، خستگیناپذیر. اگر تلفنش زنگ میخورد، میگفت که شاید کسی مشکلی دارد، بگذار جواب بدهم. گاهی میدیدیم چند ساعت از شب گذشته اما هنوز در حال پیگیری مشکل فرد و یا خواندن نامههای مردم است.» آنچه در ادامه میآید، بخش اول از روایت زندگی پدر معنوی آذربایجان شرقی است از زبان «سید محمدمهدی آلهاشم»، تک پسر بابا! پدر دو فرزند دارد. یکی دختر و دیگری پسر؛ اما دو فرزند دیگر هم داشته که از دست داده است. « بابا همیشه با لحن خاصی میگفت که محمدمهدی، فرزند چهارم من است. شاید شناسنامهها چیز دیگری مینوشتند، اما دلِ بابا، دو فرزند از دسترفته را هم همیشه کنارمان میدید.»
پدر یک نظامی اما در خانه تنها یک «بابا» بودپدر، مرد ارتش بوده و طبیعی است که نظم در تمامی کارهایش به چشم بخورد اما طبق گفته پسر، به خانه که می آمد، فقط یک «بابا» بود. «درست است که همه میگویند پسرها بیشتر به مادر وابستهاند، اما من از همان کودکی، تمام دلم با بابا بود. در کارها با من مشورت می کرد و بسیاری از آنان را به من می سپرد. حتی وقتی اختلافی پیش میآمد، نمیگذاشت پنج دقیقه هم بگذرد؛ زنگ میزد، صدایم میزد، تا دل من را به دست بیاورد.» پسر همراه همیشگی پدر! «با هم میرفتیم، با هم برمیگشتیم، با هم میخندیدیم، با هم دعا میخواندیم. وقتی مادرم سال ۹۱ برای حج رفت، از دانشگاه مرخصی گرفتم تا بابا تنها نباشد. هنوز وقتی لباسش را میبینم، بویش را حس میکنم و دلم میلرزد.» پدری که احترام سرباز صفر را هم داشت پدر با سرباز صفر همانطور سلام و علیک میکند که با فرمانده ارشد. « بابا دلش نمیآمد کسی به خاطر او ساعتها زیر آفتاب منتظر بماند. همیشه می گفت که سربازان، جوان هستند و ممکن است زود خسته شوند. نباید آنان را اذیت کرد.» یک شام و هزار خاطره از پدر! طبق گفته پسر، پدر اغلب در ماموریت بوده و اگر هم در خانه میماند، از صبح زود تا آخر شب مشغول کار است. « شب ها جریان یک وعده شام تفاوت داشت با همه زمان ها. حضور بابا در همان دقایق کوتاه و کنار سفره، یک دنیا برایمان ارزش داشت. در همان لحظات کوتاه، همه افراد خانواده دور هم خوش بودیم، میگفتیم و میخندیدیم.»




